می خواهد بگوید. اما از کجا شروع کند؟ صدای پدر پویا درون گوشی می پیچد: -کیه بابا جان؟ اگه مادرته بگو الان سرم من تموم میشه برمی گردیم. پویا ظاهرا گوشی را از خودش فاصله می دهد که صدایش گنگ است: -مامان نیست بابا.
بیشتر بخوانید »بایگانی/آرشیو ماهانه: جولای 2019
رمان تدریس عاشقانه/پارت یازده
سرمو پایین انداختم. دستشو زیر چونم زد و سرمو به سمت خودش برگردوند و گفت _جوابت منفیه؟ سکوت کردم.دیروز ازم خواسته بود روی این ازدواج به طور جدی فکر کنیم اون هم چون معتقد بود هر چه قدر بگرده دختری به پاکی من پیدا نمیکنه. _پس منفیه. برای اینکه از …
بیشتر بخوانید »رمان اسارت عشق/پارت سیزده
از بالکن نگاهی به پایین انداختم و گفتم -وای حالا از این دوطبقه چه طوری بپریم پایین ؟! نمیشه از راهی که اومدی تو اتاق برگردیم؟ راستی تو چه طوری اومدی که کسی ندیدت؟
بیشتر بخوانید »رمان شاهدخت/پارت سیزده
سریع از اتاقش خارج شدم و به در تکیه دادم … _هوف خدا لعنتت کنه که انقدر اروپایی رفتار میکنی … از در فاصله گرفتم و از پله ها سرازیر شدم و مدام غر میزدم
بیشتر بخوانید »رمان بهار/پارت سیزده
ماشین رو یه جا نگه داشته بود و با گذاشتن دستهاش روی فرمون خیره خیره نگام میکرد… کاش منو وسوسه نمیکرد… کاش منو وارد ماجرای دوست داشت خودش نمیکرد.نمیخواستم وارد این بازی کثیف بشم….دل ببندم به مردی که زن داره و لو رفتن ارتباطم باهاش ختم میشه به یه …
بیشتر بخوانید »رمان سونامی/پارت سیزده
معتمد روی صندلی ماشینش جا به جا میشود. با بهت قدمهای وفا را به داخل شرکت یکی از برگترین واردکنندههای دارو دنبال میکند. گوشی را بیشتر به گوش میچسباند و ناباور میگوید: -این دختره هیچ جوری ول کن ماجرا نیست. داره تا کجاها پیش میره؟ مخاطبش با لحنی جدی …
بیشتر بخوانید »رمان تدریس عاشقانه/پارت ده
با چشم های گرد شده نگاهم کرد. سریع از جام بلند شدم و برق گرفته به سمت در دویدم. صدام زد و لحظه ای بعد بازوم رو گرفت و گفت _ناراحتت کردم؟معذرت میخوام فکر نمیکردم با یه بوسه… در حالی که صدام میلرزید گفتم
بیشتر بخوانید »رمان اسارت عشق/پارت دوازده
استرس کل وجودمو پر کرده بود امروز درست روزی بود که من به گفته ی اراز واسه فراز میشدم یه گوشه ی تخت نشسته بودمو حرصمو سر ناخن هام خالی میکردم چند باری عرض وطول اتاق رو طی کردم باز فایده نداشت کلافه تر از قبل روی تخت افتادم که …
بیشتر بخوانید »رمان شاهدخت/پارت دوازده
اوات_ دیگه این دخترا رو نمیاری خونه خواستی خودتو خالی کنی میری خودت خونه میخری از هنگ حرفی که زد با دهن باز به دانیار نگاه کردم … با اخم دندوناشو روی هم فشار داد دایان با خنده به سمت راه پله رفت و من بلاتکلیف جلوی در موندم …
بیشتر بخوانید »رمان بهار/پارت دوازده
-میدونی چقدر منتظر این لحظه بودم…!؟ مهرداد اینو با لذت گفت و لبهاشو گذاشت روی لبهام….من اما همچنان گیج و منگ درگیر انتخاب دو راهی لذت و گناه بودم…. این دو راهی به وجود اومده بود چون طرف من یکی مثل مهرداد بود…..یه مرد که هر دختری میتونست مرد سوار …
بیشتر بخوانید »